درخت پرستو را دوست داشت ، از زمانی که پرستو روی شاخه هایش مینشست ، دوستش داشت،هر روز صبح به خود می گفت امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم، اما هر چی سعی میکرد
چیزی جلویش را می گرفت، شاید خجالت ، خودش هم نمیدانست
اون چیه ، فردا حتما بهش میگم،ولی باز هم فردایی دیگر……
یک روز از سرما به خود لرزید، بغض گلویش را گرفت، انگار یخ زده بود!!
نه از سرما ، پرستو رفته بود…..
محمدحسین ادیبی